جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....
جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....
(( بسم الله الرحمن الرحیم ))
زندگی نامه شهید جمشید ابراهیمی
در سال 1344 ، چهارم شهریور کودکی چشمانش را به روی دنیا گشود . نام این نوزاد را جمشید نهاند . جمشید در زمانی به دنیا آمد که مادرش در بستر بیماری سختی قرار داشت . پنج سال اول عمرش را در آغوش مادر بیمارش گذراند و بعد از این که مادرش رهسپار دنیای دیگری شد سرپرستی او به طور کلی به عهدة پدرش افتاد. او هم به عنوان پدر و هم به عنوان مادر تمام امور تربیتی او را زیر نظر گرفت تا جمشید قدم به سن هفت سالگی گذاشت و راهی مدرسه شد .
درس خواندن را دوست داشت و از بودن در کنار دوستانش احساس رضایت می کرد . حدوداً هشت ساله بود که تربیت او قسمت شده و نامادریش همچون مادری سرپرستی او را بر عهده گرفت . جمشید دو برادر و یک خواهر بزرگ تر از خود داشت . یک برادر کوچک تر که نام هر یک به ترتیب سنی از این قرار است : پرویز – مصیب – فاطمه – حسین و از نامادریش نیز دو برادر و یک خواهر که آنها نیز به ترتیب سنی عبارتند از : شهریه – رضا – سعید که سعید کوچک ترین برادر عضو خانواده است .
نام این پسر را ابتدا کریم الله گذاشته بودند . کریم الله اسمی بود که پدربزرگ جمشید انتخاب کرده بود . در هر حال اسم اصلی و شناسنامه ای او را جمشید گذاشتند . او پسری بسیار مهربان و خوش برخورد بود . خوش زبانی او باعث محبوبیتی خاص در بین همگان شده بود .
جمشید ، پسر درشت هیکل ، سفید چهره با چشمان روشن و گیرایی بود که چهرة او را بیش از پیش روحانی و مظلوم نشان می داد . موهای تیره رنگش مردانگی و جذابیت بیشتری به او می داد .
این جوان حضور فعالانه ای در بسیج و جامعه داشت . اوایل انقلاب با وجود سن کم در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد و به محض این که می شنید در فلان مکان بر علیه رژیم شاه فلان کار را می کنند با ذوق و شوق فراوان به آن مکان می رفت و به شرکت کنندگان آن کمک می کرد .
جمشید پسر شوخ مزاجی بود که همیشه لبخند به لب داشت . علاقة شدیدی به تسبیح و انگشتر داشت . به خاطر همین همواره بر انگشتش انگشتری با نگین بزرگ قرار می داد و یک تسبیح هم بر دست داشت . به نظافت و سر و وضعش خیلی رسیدگی می کرد و همة روزها با وجود سردی و گرمی هوا با آب گرمی که نامادریش برایش می آورد در هوای آزاد خود را می شست . صبح ها در و همسایه با صدای نماز و قرآن او بلند می شدند و تمام وقت سعی می کرد که اول وقت نمازش را بخواند .
در سن 16 سالگی برای اولین بار رهسپار جبهه شد و در تاریخ 28/9/60 در کرخة نور اهواز شرکت داشت و بعد از حدود سه ماه در تاریخ 9/12/60 به منزل بازگشت و وارد بسیج شد و در همین بسیج با نامزدش آشنا شد. جمشید به ظاهر و زیبایی توجهی نداشت و ملاک برای او زیبایی طینت و باطن بود .
بعد از مراسم خواستگاری در 30 اسفند 1361 همسرش به عقد او درآمد . مدتی در کنا رهمسر بود و دوباره به شلمچه رفت . تاریخ اعزام او در 19/4/61 بود . با وجود این که پدر و دیگر اعضای خانواده از او درخواست کرده بودند که کمی دیرتر برود گفت : پدر جان اگر بدانی جبهه چگونه جایی است، همین حالا با من می آمدی و رهسپار جبهه می شدی . در عملیات رمضان شرکت کرد . دوباره در تاریخ 7/7/61 به دیارش برگشت .
جمشید دوستان زیادی داشت که همه را با دل و جان دوست داشت . علاقه او به نامادریش به قدری بود که کسی باور نمی کرد این دو مادر و پسر واقعی نیستند .
جمشید بعد از راهنمایی وارد دبیرستان شد تا سال دوم اقتصاد خواند اما روح ماجراجو و حق طلب او اجازه نمی داد که درس بخواند در حالی که دوستانش در جبهه مشغول جنگ بودند .
او از دنیا جز درستی و ایمان چیزی نیاموخت و همة زیبایی های دنیا را در چارچوب جبهه و نبرد با کفر مشاهده نمود .
آنقدر عاشق خدا بود و ایمان و صداقتش فراوان که با وجود داشتن نامزد نمی توانست در خانه بماند و در 25/10/61 به جبهه رفت و حدود دو ماه و خرده ای در جبهه بود .
می گفت جبهه بوی مخصوصی دارد . خورشیدش جور دیگری نور می افشاند . اصلا من معتاد جبهه هستم . بار آخری که رهسپار می شد گویی می دانست که دیگر به خانه بر نمی گردد .
آن شبِ آخر تمام وقت با سعید که در گهواره خوابیده بود بازی کرد و برایش لالایی خواند . به نامادریش می گفت : سید خانم برایم چای درست کن و سیده نیز برایش چای دم کرد و تخم مرغ نیمرو کرد . به هنگام خوردن گفت : سید خانم ، سعید و حمید را انقلابی بار بیاور و مواظب آنها باش . این آخرین تخم مرغی است که من در این خانه می خورم .
به یاد دارم روزی را که من 5 ساله بودم جمشید به همراه دوستش محمدعلی کنار سکوی خانه ایستاده بودند . به محض دیدن من گفت : آبجی بیا اینجا . من به طرفش رفتم . مرا در بغل گرفت و گفت : چادر گرفتی مبارکه . بعد چادرم را درست کرد و گفت : ببین خواهر من چقدر قشنگ چادر بر سر می کند .
آه که دنیا چقدر بی ارزش است . دنیا اصلا مورد اعتماد نیست . همیشه چنگالش دنبال کسانی است که در صداقت و ایمان و جوانمردی سرمشق و الگو هستند و آنان را در کام خود فرو می برد . در آخرین لحظات به مادرم گفت : به همسرم سر بزن و فیلمهایش را به مادربزرگم داد و گفت : اگر برگشتم که هیچ ولی اگر نیامدم عکس های مرا چاپ کنید و مرا فراموش نکنید .
در همان روزها اعلام کرده بودند که چه کسانی به مکه خواهند رفت . اتفاقاً مادربزرگ من هم رهسپار مکه بود. جمشید به مادربزرگم گفت : ننه سوغاتی ما فراموش نشود . اگرچه من نیستم که برای من سوغاتی بیاوری .
جمشید در حدود 3/2/62 به شهادت رسید . این طور که دوستانش می گفتند ، صبحدم بعد از نماز خواندن از سنگر بیرون آمد و بالای تپه ای مشغول نگاه کردن طلوع خورشید شد . دوستانش به او گفتند : جمشید گویا می خواهی به جای صبحانه تیر بخوری و او در پاسخ گفت : بوی تیر شهادت هزار بار بهتر از صبحانه ای است که شما برایم درست کرده اید . در همان هنگام که خورشید پرتو نورانی خود را در دشت جبهه می گشود تیری بر پشت گردن این جوان خورد .
در حالی که بر زمین می غلطید گفت : خداحافظ دنیا ؛ خداحافظ بابا ...
او از این دنیا پر گشود در حالی که قرار بود بعد از آمدنش مراسم عروسی را برپا کنند و راهی جبهه شود ، اما تابوت گلگون او را به گورستان بردند و او را در قبر گذاشتند .
جمشید به آسمان ها رفت ، در حالی که تازه هفده سالگی را تمام کرده بود و تازه طعم زندگی را درک کرده بود و شیرینی و تلخی روزگار بر او تازه معلوم گشته بود .
از خدا می خواهم جای همة شهیدان را در کنار انبیاء قرار دهد و برادر رشید مرا نیز در بهشت با پاکان و امامان همشنین کند . هم اکنون جای او که در قلبش جز صداقت و دوستی و ایمان چیزی نبود در کنار ما خالی است اما خوشحالیم که در بهشت برین دوستی و صداقتش آشکار خواهد شد .
او همچو شیری در نبرد با کفار می جنگید و مانند آهویی دوست داشتن را برای خود هجی می کرد .
والسلام
-------------------------------------------------
(( وصیتنامه شهید جمشید ابراهیمی ))
اِنفِروا خَفافاً و ثِقالاً و جاهَدوا بِاَموالِکُم و اَنفُسَکُم فِی سَبیلِ ا... ذلِکُم خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم تَعلَمُون .
برای جنگ با کافران ، سبک بار و مجهز بیرون شوید و در راه خدا با مال و جان جهاد کنید ... این کار برای شما بسی بهتر خواهد بود اگر مردمی با فکر و دانش باشید . ( توبه – 41 )
ای برادران و خواهران ، من سربازم ، سربازی که از دشت های سرسبز شمال گرفته تا هوای گرمسیر خوزستان ، آمده ام که به جهانیان ثابت کنم که اسلام فرزندانی دارد که از مکتبش و از ناموسش دفاع کند . بله سربازم ، سربازی که می خواهد پرچم اسلام را در جهان به اهتزاز در آورد تا با خون خودم این مزدوران آمریکایی را بیرون کنم و در ضمن به برادران بسیج و سپاه اشاره می کنم ؛ شما بازوی مسلح ولایت فقیه و سربازان اسلام هستید و در خاطره ها یاد سربازان صدر اسلام را زنده می کنید . پس باید به وظیفۀ خطیری که دارید آگاه باشید و آن صیانت از اسلام عزیز است . در این راه باید شب و روز برای رضای خداوند و حراست از دین خدا تلاش کنید . همۀ ما مدیون خون این رهبر و این انقلاب هستیم و باید که این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده و مقدمۀ ظهور حضرت مهدی (عج) را فراهم آوریم .
مادرم ، ما در اینجا می بینیم که مادران شهدا به جبهه می آیند و ما را تشویق می کنند ولی بعضی از مادرها وقتی که بچه هایشان می خواهند به جبهه بیایند جلوی آنها را می گیرند ، چرا بعضی از مادرها اینطورند ؟ ولی متأسفانه من که مادری ندارم که بیاید به جبهه ، رزمندگان اسلام را تشویق کند و نه مادری دارم که جلوی بچه هایش را بگیرد ولی در هر صورت از مادران شهدا تقاضا می کنم که رزمندگان را تشویق کنند و اگر تشویق نکنند کافران و دشمنان اسلام خیلی خوشحال می شوند .
برادران و خواهران بسیجی و سپاهی و مردم بهشتی شهر ، اینک کار بدینجا رسیده . ما عازم کربلای خونین در عصر خود هستیم تا لبیک به فرمودۀ امام گفته باشیم . من که در این دنیای فانی غیر از چند قطره خون ناقابل
تحفۀ ارزنده ای ندارم تا به پیشگاه خدای تبارک و تعالی ارزانی دارم . چه خوب است که این قطرۀ خون در کربلای عصر فانی سبیل الله ریخته شود . شاید این چند قطره خون آلوده به گناه خط بطلانی باشد بر اعمال و کردار ناپسندانه ای که در حال حیات از من عاصی سر زده است و تنها یک سفارش از قلب داغدیده و رنج آور خود به ملت قهرمان که باید بعد از ماه ها وارث این خون ها باشند دارم و آن این است که ای دلاوران ، ای متدینین ، ما روز قیامت در پای محشر از شما نخواهیم گذشت اگر کشتی پر تلاطم و موج شکن انقلاب عظیم اسلامی را به ساحل سعادت و نجات پابرهنگان و درماندگان و مظلومان تاریخ در مقابل ظلم و تعدّی ظالمان نرسانید . ما از شما شِکوه خواهیم کرد اگر خون ماها را در راه منافع شخصی و رفاه و آسایش خود و میل به اهداف شرک آمیز و دغل باز و امیال غیرشرعی خود آلت دست و ملعبه قرار دهید و بدانید که مسئولیتی بس سنگین و دشوار بر دوش دارید تا این که این رسالت عظیم الهی را به سرمقصد وعده داده شده اش برسانید . شما را به خدا کی می توانید امامی مثل پیر اژدرافکن چون خمینی بیابید ؛ کی می توانید مسئولیتی همچون ابوذرها و سلمان ها که الان بر ما حکومت می کنند به چنگ آرید . شما را به خدا بیایید از این پاک باختگان که خدا را گواه می گیریم در مائده الهی هستید بر ما اطاعت کنید تا این که خدا از شما و از ما راضی گردد . و خدای ناکرده نباشید از آنانی که نفرین و ناله جانگداز مادران عزیز از دست رفته گریبان شما را بگیرد و همیشه ندای سیدالشهداء(ع) را به یاد داشته باشید که بر جبهۀ کفر فرمود : اِن لَم یَکُن لَکُم دین فَکونُوا اَحراراً فِی دُنیاکُم. اگر شما را به جهان دین و آئینی نیست، لااقل مردم آزاده به دنیا باشید . و در خاتمه از پدر و نامادریم و برادرم پرویز و مصیب و خواهر فاطمه و از برادرزنم و از وابستگانم و دوستانم خواهش دارم در بدرقۀ من هیچ گونه ناراحتی و گریه نکنید و در ضمن از همسرم خواهشی که دارم هیچ گونه ناراحتی و گریه نکن که این به خواست خدا بود که سرنوشت شما این طور بود . پدرم مرا ببخش هرچند که فرزند خوبی برای شما نبودم .
نمازم را آقای جباری بخواند و مکان دفنم در تکیه امام باشد . من شناخت اسلام و دین و آزادگی را از برادر بزرگ که معلم دینی من بود از آقای عبداللهی آموختم .
خداحافظ – جمشید ابراهیمی والسلام